اللهّم العَن اوّل ظالِم ظلَمَ حقّ محمّد و آل محمّد و آخِرَ تابع لهُ عَلی ذلک
ذُخر الحسین
پرده اول
دخترک لبهای خشکیده را به هم میفشارد... آب گلویش را به سختی فرو میدهد و آهسته میگوید: عمو! آب... عمو! آب...
پرده دوم
دستهای مردانه را کاسه میکند و آب را نزدیک لبهای ترک خورده اش میبرد... کودکی صدا میزند: عمو! آب... عمو! آب...
پرده سوم
پلکهایش غرق خون میشود... میخواهد به سختی چشمهایش را باز کند... کودکی از دور صدا میزند: عمو! آب... عمو! آب...
***
روز صفین بود. هفت پسر و پدرشان را به درک واصل کرده بود؛ با آن قد و قامت رشید نورسته.امیر لشکر دست بلند کرد که یعنی برگرد. نقاب از چهره باز کرد، روی ماهش نمایان شد. لشکر گفتند: «یا امیرالمؤمنین! یکبار دیگر او را به میدان بفرستی کار صفین یکسره میشود!».
چشم بر سراپای او گرداند... و فرمود: «اِنّهُ ذُخرٌ للحسین»*
***
عباس بلند شو!
حسین تنها مانده است بلند شو!
تو را به خدا بلند شو عباس!
حسین تنهاست
***
یا ربّ الحسین بحَقّ الحسین اِشفِ صدرالحسین بظهور الحُجّة